شعر

اشعار عاشقانه صائب تبریزی/ 30 شعر کوتاه و بلند فوق احساسی این شاعر

در این بخش از سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم اشعار عاشقانه صائب تبریزی را برای شما دوستان قرار دهیم. این مجموعه اشعار بسیار زیبا و احساسی فقط عاشقانه و غزل هستند و برای خواندن اشعار صائب تبریزی در قالب‌های دیگر می‌توانید به بخش شعر در سایت ما رجوع کنید. با ما باشید.

بیوگرافی کوتاه صائب تبریزی

میرزا محمدعلی صائب تبریزی اصفهانی (زاده ۱۰۰۰ هجری قمری — درگذشته ۱۰۸۰ هجری قمری) بزرگ‌ترین غزلسرای سده یازدهم هجری و نامدارترین شاعر زمان صفویه بود. او در دربار صفوی به عنوان ملک الشعرایی رسید و به او شاه شاعر سبک هندی می‌گویند. او در جوانی به هندوستان و مکه مسافرت و حدود ۷ سال در هندوستان ماند و پس از بازگشت از هندوستان به دربار صفوی راه یافت.

اشعار عاشقانه و احساسی از صائب تبریزی

عشق را با هردلی نسبت به قدر جوهر است

قطره بر گل شبنم و در قعر دریا گوهر است

⁣جدایی زهرِ خود را

اندک اندک می کند ظاهر…

دارد همه چیز آن که تو را داشته باشد

جز چشم سیاه تو که جان‌ هاست فَدایش

بیمار ندیدم که توان مُرد برایش …!

دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است

که اگر بازستانند، دو چندان گردد

گر چه او هرگز نمی گیرد ز حالِ ما خبر

دردِ او هر شب خبر گیرد ز سر تا پایِ ما

تُرا چه غم

که شب ما دراز می گذرد؟

که روزگار

تو در خوابِ ناز می گذرد

از دیده هرچه رفت

ز دل دور می شود

من

پیشِ چشمِ خلق ز دل دور می شوم…

سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم تُرا

هر قدر افشرده ای دل را ، بیفشارم تُرا…

ما در چه شماریم،

که خورشید جهان‌تاب

گردن به تماشای تو

از صبح کشیده‌ است

هیچ‌ کس کاش نباشد نگهش بر راهی

چشم بر در بُوَد

و

دلبر او دیر کند …

عشق یکرنگی تقاضا می کند این روشن است

ورنه شمع آتش چرا زد همچو خود پروانه را

از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن، روی تو

رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را

نیست جز عشق تمنای دگر مجنون را

من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟

نیست در دیده ما منزلتی دنیا را

ما نبینیم کسی را که نبیند ما را

گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند

تک بیتی عاشقانه صائب تبریزی

به چه مشغول کنم دیده و دل راکه مدام

دل تو را می‌طلبد ، دیده تو را می‌جوید…

دل را نگاهِ گــرم تو ديوانه می‌کند..’

مرا ز یاد تو برد

و تو را ز دیده ی من

زمانه بیشتر از این ستم

چه خواهد کرد؟…

اشعار احساسی و زیبای صائب تبریزی

در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم

که غنچه شد گل پرواز در پر و بالم

عشق بحریست که چون بر سر طوفان آرد

دست شستن ز متاع دو جهان ساحل اوست

ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی

چون فاصله ی بیت بود فاصله ی ما

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آهِ افسوس و سرشکِ گرم و داغِ حسرت است

آنچه از عمرِ سبک‌رفتار می‌ماند به جا

نیست غیر از رشتهٔ طول اَمَل چون عنکبوت

آنچه از ما بر در و دیوار می‌ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

در کف گل‌چین ز گلشن خار می‌ماند به جا

رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است

خار خاری در دل از گلزار می‌ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست

پیش این سیلاب کِی دیوار می‌ماند به جا؟

غافل است آن‌ کز حیات رفته می‌جوید اثر

نقش پا کِی زان سبک‌رفتار می‌ماند به جا؟

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش، کز او آثار می‌ماند به جا

زنگِ افسوسی به دستِ خواجه هنگام رحیل

از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردارِ ما بی‌حاصلان را بهره‌ای

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

ظالمان را مهلت از مظلوم، چرخ افزون دهد

بیشتر از مور اینجا مار می‌ماند به جا

سینهٔ ناصاف در میخانه نتوان یافتن

نیست هر جا صیقلی، زنگار می‌ماند به جا

می‌کِشد حرف از لبِ ساغر میِ پُر زور عشق

در دل عاشق کجا اسرار می‌ماند به جا؟

عیشِ شیرین را بوَد در چاشنی صد چشمِ شور

برگ، صائب! بیشتر از بار می‌ماند به جا

شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا

این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا

نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود

بی گداز از سکه هیهات است گردد زر جدا

آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او

با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا

کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن

زان لب میگون به تلخی می شود ساغر جدا

گر در آمیزد به گل‌ها بوی آن گل‌پیرهن

من به چشم بسته می سازم ز یکدیگر جدا

در گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهی که خضر

یافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا

بی سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرا

رشته می‌گردد سبک چون گردد از گوهر جدا

چون نسوزد خواب در چشمم؟ که شب‌های فراق

اخگری در پیرهن دارم ز هر اختر جدا

نیست چون صائب قراری نقش را بر روی آب

چون خیال او نمی گردد ز چشم تر جدا؟

با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا

هر که از خود شد جدا شد از غمِ عالم جدا

نان جو خور در بهشتِ جاودان پاینده باش

کز بهشت از خوردنِ گندم شده‌ست آدم جدا

تا تو را چون گل در این گلزار باشد خرده‌ای

دیده‌ٔ شوری بود هر قطرهٔ شبنم جدا

دور گشتن از سبک‌روحان بود بر دل گران

می‌شود سنگین چو عیسیٰ گردد از مریم جدا

در حریمِ وصل اشکِ شور من شیرین نشد

کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا

چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟

نیست ممکن دل شود زان طره‌ی پر خم جدا

لذتِ خاصی‌ست با هر بوسه‌ٔ لبهای او

می‌شود نقشِ نوی هر دم از این خاتم جدا

چون دو تا شد قد وداعِ روح را آماده باش

کز کمان تیرِ سبکرو می‌شود یکدم جدا

توسنِ عمرِ تو را کردند از آن صَرصَر خَرام

تا تو کاه و دانهٔ خود را کنی از هم جدا

تا دمِ رفتن سبک از جا توانی خاستن

مال را در زندگی از خویش کن کم کم جدا

نی که جان را تازه می‌سازد ز قُربِ همنفس

قالبِ بی‌جان شود چون گردد از همدم جدا

نیک و بد را می‌کند صائب فلک هم‌امتیاز

گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا

شعر بلند احساسی صائب

گرچه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا

نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا

مستی و مخموری از هم گرچه دور افتاده‌اند

نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا

لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند

هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا

نشأه و می را نماید با کمال اتحاد

از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا

یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر

گرچه باشد برگ برگ لاله‌زار از هم جدا

سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف

می‌نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا

متحد گردند با هم چشم چون بر هم نهند

هست اگر جان‌های روشن چون شرار از هم جدا

از دل روشن، علایق را شود پیوند سست

ماه می‌سازد کتان را پود و تار از هم جدا

چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن

در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟

آشنایی‌های ظاهر پرد‌هٔ بیگانگی است

آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا

غافلی از پشت و روی کار صائب ورنه نیست

چون گل رعنا خزان و نوبهار از هم جدا

چشمِ روشن می‌دهد از کف دلِ بی‌تاب را

صفحهٔ آیینه بال و پر شود سیماب را

از علایق نیست پروایی دلِ بی‌تاب را

هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را

عشق در کارِ دلِ سرگشتهٔ ما عاجز است

بحر نتواند گشودن عقدهٔ گرداب را

می‌کند هر لحظه ویران‌تر مرا تعمیرِ عقل

شورِ سیلاب است در ویرانه‌ام مهتاب را

بی خموشی نیست ممکن جانِ روشن یافتن

کوزهٔ سربسته می‌باید شرابِ ناب را

زنده می‌سوزد برای مرده در هندوستان

دل نمی‌سوزد درین کشور به هم احباب را

طاعتِ زُهّاد را می‌بود اگر کیفیتی

مُهر می‌زد بر دهن خمیازهٔ مِحراب را

نیست دلگیر آسمان از گریه‌هایِ تلخِ ما

خونِ ناحق گل به دامن می‌کند قصاب را

در صفای سینهٔ خود سعی کن تا ممکن است

صاف اگر با خویش خواهی سینهٔ احباب را

نفس را نتوان به لاحول از سرِ خود دور کرد

وای بر کاشانه‌ای کز خود برآرد آب را

نیست درمان مردمِ کج‌بحث را جز خامُشی

ماهیِ لب‌بسته خون در دل کند قلّاب را

روشنم شد تنگ‌چشمی لازمِ جمعیت است

بر کفِ دریا چو دیدم کاسهٔ گرداب را

چرب‌نرمی رتبه‌ای دارد که با اجرای حکم

می‌نماید زیرِ دستِ خویش روغن آب را

تا نگردد آب دل صائب ز آهِ آتشین

نیست ممکن یافتن آن گوهرِ نایاب را

می‌توان در زلفِ او دیدن دلِ بی‌تاب را

پرده‌‌پوشی چون کند شب گوهرِ شب‌تاب را

غیرتِ طاقِ دلاویزِ خمِ ابروی او

همچو ناخن می‌خراشد سینهٔ محراب را

دیدهٔ حسرت عنانِ عمر نتواند گرفت

هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را

چون عنان‌داری کنم دل را، که چشمِ شوخِ او

شهپرِ پرواز می‌گردد دل‌ِ بی‌‌تاب را

در لباسِ عاریت چون ابرِ آرامش مجو

برقِ زیرِ پوست باشد جامهٔ سنجاب را

خاکیان را بحرِ رحمت می‌کند روشنگری

موجهٔ دریاست صیقل، ظلمتِ سیلاب را.

بوی پیراهن دلیلِ راه شد یعقوب را

هست از طالب فزون دردِ طلب مطلوب را

کاه را بال و پرِ پرواز گردد کهربا

نیست در دست اختیاری سالکِ مجذوب را

حسن را از دیده‌های پاک نبود سرکشی

می‌کشد آیینه بی‌ مانع به بر محبوب را

بوته خاری است جنت محو دیدار ترا

سیر‌چشمی می‌کند مکروه هر مرغوب را

بی‌قراری می‌شود بال و پرِ موجِ خطر

نیست جز تسلیم لنگر، بحرِ پر آشوب را

دید تا دردِ گران‌سنگِ منِ بی صبر را

شد زبانِ شکر امواجِ بلا ایوب را

از شکستن می‌شود پوشیده در دل رازِ عشق

پاره کردن می‌کند سربسته این مکتوب را

پیشِ روشن‌گوهران یک جلوه دارد خار و گل

کی کند صائب تمیز آیینه زشت و خوب را؟

تا توان کردن ز خونِ ما نگارین دست را

از حنا بهرِ چه باید کرد رنگین دست را

سینه‌اش از بادهٔ لعلی بدخشان می‌شود

هر که سازد چون سبو در خواب بالین‌‌دست را

انتظارِ قتل، کارِ عاشقان را ساخته است

تا تو می‌سازی بلند ای کوهِ تمکین دست را

بس که از دل‌های خونین است زلفش مایه‌دار

می کند در هر سراسر، شانه رنگین دست را

پایِ ایمانِ جهانی در خَمِ لغزیدن است

بر میاور ز آستین ای دشمنِ دین دست را

رشتهٔ نازک، گوهرِ دلها ازان نازک‌تر است

زینهار آهسته کش در زلفِ مشکین دست را

بحر را سر پنجهٔ مرجان نیندازد ز جوش

چند بر دل می‌نهی از بهر تسکین دست را

فرصتِ خاریدنِ سر، خواجه را از حرص نیست

کی معطل می گذارد جسمِ گُرگین دست را

خون گریبان می‌درد از زخم هر دم بر تنم

تا که خواهد ساخت از خونم نگارین دست را

بر نمی‌دارد گل از دامانِ شبنم دستِ خویش

چون به آسانی کشد ز آیینه خودبین دست را

قمریان را عقده‌ای ای سرو از دل باز کن

تا به کی بیکار بتوان داشت چندین دست را

بیستون را تیشه‌ام در حملهٔ اول گداخت

نیست با من نسبتی فرهادِ سنگین دست را

خشک می‌گردد ز حیرت چون به دامانش رسد

می‌کنم بی‌طاقتی چندان که تلقین دست را

کی به خونِ قطره صائب پنجه رنگین می کند؟

آن که چون مرجان کند از بحرِ خونین دست را

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا